Love

دوست

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود.

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، اما دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند و هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکند محرم بیمارش است، اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز که میگذرد، گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

این، افسانه یا داستان نیست,
آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...


نوشته شده در دو شنبه 26 دی 1390برچسب:,ساعت 15:51 توسط reza tai| |

 

در پائیز سال 1933 بود که کشته شدن یک راهزن را دیدم. نام او فراتیکدو بود. در ساردنی این کلمه به معنی «راهب کوچک» است و به کودکانی اطلاق می‌شود که جامه راهبان می‌پوشند، این کار نشانه نذری است که مادران‌شان به درگاه قدیسی که آن‌ها را از بیماری مهلکی شفا داده است، کرده‌اند. برای تهیه مطلب برای روزنامه «پیک شب» به اطراف و اکناف ساردنی سفر می‌کردم. روزنامه‌نگاری در آن روزها کار پر دردسری بود. رژیم تقریباً اشاره به هر موضوع حیاتی و مهمی‌را به هر دلیلی ممنوع کرده بود و سردبیران از چاپ هر چیزه تازه و غیر عادی، حتی مطالبی که هنوز رسماً ممنوع نشده بود، احتراز داشتند. روزنامه‌ها پر از توصیف‌های قشنگ و پایان ناپذیر از شفق بر فراز دریا یا فلق در میان تپه های شنی و صحنه‌های بی پایان و اندوهبار طوفان و باران بود (با اینحال حتی توصیف عوارض جوی هم موضوع صد در صد مطمئنی نبود، چون مثلاً اشاره به نزول برف در ناپل- اگر چنین اتفاقی می‌افتاد- از بیم زیان به بازار جهانگردی- ممنوع بود.)

 

     هنگام عزیمت به من دستور موکد داده شده بود که ساردنی را بدون کوچکترین اشاره به سه موضوع فقر، مالاریا و راهزنی- که رژیم ادعا داشت سالها پیش از میان برده است، وصف کنم. از اینرو هنگامی‌که سروان پلیس به آرامی‌به من گفت که اگر می‌خواهم شاهد مرگ مشهورترین راهزن ساردنی باشم، دنبال او بروم. از این‌که باید ناهارم را برای چیزی که هرگز نمی‌توانم دربارهاش مطلبی در روزنامه بنویسم، نیم خورده رها کنم، اندکی احساس دلخوری کردم.

 

     مثل هر روز در رستوران کوچکی در نووارو، نزدیک اداره پست، جایی که با تمام مردان مجرد محلی، افسران و کارمندان و دامپزشک محل دوست شده بودم، ناهار می‌خوردم که پاسبانی نفس نفس زنان خبرش را آورد. افسرش فکورانه به نجوای او گوش داد، سپس بدون آن‌که چیزی بگوید دهانش را پاک کرد، کلاه و کمربندش را از روی دیوار برداشت و به من اشاره کرد تا همراهش بیرون بروم.

 

     فوراً سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. ساعت دو بعدازظهر بود و روز یکی از روزهای آفتابی اواخر سپتامبر. گفتند که راهزن با یکی از همدستانش در مزرعه ای نه چندان دور از شهر کمین کرده است. بیش از قسمتی از راه با ماشین نرفتیم، به جایی رسیدیم که اسبان زین کرده در انتظارمان بود. در ساردنی پاسبآن‌ها پالتوهای بلند سرپوش داری، چون جامه شبانان، می‌پوشیدند که سرپوشش همیشه به پشت گردن افتاده بود؛ این پالتو سیاه بود و نواردوزی قرمز روشن داشت که وقتی باد در دامن بلند آن می‌افتاد به چشم می‌آمد. سوار شدیم و بی صدا در میان درختان کوتاه و درهم پیچیده زیتون تاختیم. هوای کوهستان مثل معمول صاف و شفاف بود. ما بر فراز دشتی بلند و مواج بودیم که به نقطه‌ای سرازیر می‌شد که زمین از هم می‌شکافت؛ مثل شکافتگی بین پاها در زیرکمرگاه، و در میان صخره‌های نامنظم و بوتههای زیتون وحشی به جانب پائین می‌رفت. از اسب به زیر آمدیم و آن را به دو مردی سپردیم که افسار اسب‌های کسانی را که پیش از ما رسیده بودند، در دست داشت.


آنوقت بود که صدای اولین گلوله‌ها را شنیدیم؛ ابتدا تک و تک، بعد بیشتر، و سرانجام پس از یکی دو مکث کوتاه بصورت آتش پیوسته درآمد که طنین چون صدای تگرگ بر طاق شیروانی داشت. پشت صخره‌ها و درختان زیتون وحشی و در بریدگی‌های زمین، همه جا پاسبان‌ها پنهان شده بودند و قنداقه تفنگ را به گونه‌ها چسبانده بودند. تا لبه سراشیبی خزیده رفتیم و پرسیدیم فراتیکدو کجاست. اما چیزی دیده نمی‌شد. دو صخره سیاه، نیم پنهان در میان شاخه‌های زیتون وحشی مدخل غاری را در طرف دیگر شکاف پنهان کرده بود. در آن‌جا راهزن و همدستش ما را می‌دیدند و به طرف‌مان شلیک می‌کردند. به من گفتند که او به محض آن‌که فهمیده که محاصره شده است در تیراندازی پیش دستی کرده، اما متوجه شده که دیگر خیلی دیر است، راه گریزی نداشت. به محض آن‌که ظاهر می‌شد از هر طرف می‌توانستند او را بکشند. حتی تعدادی از افراد برفراز بلندیها، بر روی صخره‌های صافی که طاق غار را تشکیل می‌داد، می‌خزیدند.

 

     فراتیکدو خطایی جبران ناپذیر مرتکب شده و به همین علت غافلگیر شده بود. دو سه ساعتی پیش، پس از آن‌که تمام شب راه را پیموده بود به آن‌جا رسیده و در غاری واقع در ملک دهقانی که می‌شناخت و یک بار هم پیش از این اقامت کرده بود، به استراحت پرداخته بود. دهقان از او نفرت داشت زیرا یکی از گاوهایش را دزدیده بود، اما از او سخت بیمناک بود. راهزن به هنگام ورود، طبق معمول از او آب، نان، شراب، هیزم و کاه خواسته بود و علاوه بر این‌ها چیز دیگری خواسته بود که سخت بی مصرف، بی معنی و جدید بود. این خواهش آخری به قیمت جانش تمام شد. او هیچوقت قرص‌های مکیدنی سینه درد را که آن روزها این همه درباره در روزنامه‌ها تبلیغ می‌شد، نچشیده بود، می‌خواست این کار را بکند، شاید هم واقعاً به سرفه دچار بود. به دهقان گفته بود که پسرش را فوراً به شهر بفرستد تا برای او یک جعبه از این قرص‌ها بخرد. قاعده است که وقتی راهزنی در خانه‌ای پنهان می‌شود، هیچ یک از افراد خانه نباید بیرون بروند و برای اطمینان بیشتر، کسانی هم که به آن خانه وارد می‌شوند، حق خارج شدن ندارند. این بار کسی نمی‌دانست که چرا فراتیکدو تا این حد احساس امنیت کرد که به خود اجازه چنین بی احتیاطی را بدهد. پسر دهقان که سیزده یا چهارده ساله بود، و اکنون با بقیه پشت صخره‌ای پنهان شده بود، با قرص‌های مکیدنی و پلیس بازگشت.

 

     ما مردن فراتیکدو را ندیدیم، مردی را دیدیم که بر سقف غار، تقریباً روی لبه جلویی آن ایستاده بود و تفنگش را در هوا تکان می‌داد. تیراندازی کم کم متوقف شد و سکوت برقرار شد. آن مرد، که یکی از ماموران پلیس در لباس شخصی بود و تفنگ دو لولی به دست و لباس شکارچیان به تن داشت، توانسته بود تا لبه صخره چهار دست و پا برود و از فاصله دو متری مستقیماً به سر و بدن راهزن و همدستش شلیک کند.

 

     وقتی به محل حادثه رسیدیم همین مرد مشغول کاویدن لباس‌های اجساد بود. دو مرد به صورت بر زمین افتاده بودند، تفنگ‌هایشان جلوی آن‌ها قرار داشت و جعبه‌های فشنگ در اطرافشان پراکنده بود. لباس‌های قهوه ای مخملی که دهاتیان برای شکار می‌پوشند، پوشیده بود و چکمه‌های سنگینی که سربازان توپخانه و دهاتیان به پا می‌کنند به پا داشتند. از همه گوشه و کنارهای تپه‌های اطراف زنان و مردان در جامه محلی، دوان دوان می‌آمدند، پیرو جوان از دور ناسزا می‌گفتند و به رمه‌های به یغما رفته، پسران قربانی شده و خانه‌های سوخته می‌اندیشیدند، با چشمانی سبع، مشت‌های‌شان را در هوا تکان می‌دادند و با لهجه‌ای نامفهوم فریاد می‌کشیدند آنان هم در آن‌جا، در انتظار پایان تیراندازی کمین کرده بودند. افسران پلیس و من و تعدادی از سربازان برای دیدن اجساد به دهانه غار زل زده بودیم و درمیان آن طوفان خشم، در میان همه آن فریادها و نفرین‌ها، پلیس لباس شخصی پوشیده؛ همان قاتل؛ با خونسردی کامل اجساد را چون مانکن‌های مومی‌زیرورو می‌کرد تا جیب‌هایش را بکاود. کت مخمل کبریتی ارغوانی بی‌رنگش بارها شسته شده بود و در پشت سه سوراخ گرد به بزرگی هسته گیلاس داشت. به من گفتند که او خرده حسابی با فراتیکدو داشته و تا او را نکشته خیالش راحت نشده است.

 

     سالها پیش از این، او و مرد دیگری، با موافقت مافوقشان، وانمود به «ترک خدمت» کرده و به جنگل زل زده بودند. این حقه‌ای قدیمی‌است. فراتیکدو آن‌ها را در دسته خود پذیرفته بود و هیچ سوءظنی از خود نشان نداده بود. پس از چند روز پیشنهاد کرده بود که سروریش آن‌ها را، که سخت بلند شده بود، اصلاح کند. یکی از آنان خنده‌کنان روی تخته سنگی نشسته و فراتیکدو پیش بند را به دور گردنش بسته بود. پلیس اولی (آن‌که اکنون داشت جیب بغل مرده را می‌کاوید) رفته بود آب بیاورد و هنگامی‌که با سطل پر از آب از سراشیب بالا می‌آمد، از دور همان منظره‌ای را دیده بود که چند لحظه پیش پشت سر نهاده بود، منتها با مختصری تغییر.دوستش هنوز روی صخره نشسته و پیش بند دور گردنش بود. فراتیکدو هنوز پشت سر او ایستاده بود و راهزنان به دورشان حلقه زده بودند. فراتیکدو هنوز تیغ را به دست داشت و می‌خندید، اما فراری قلابی دیگر سر نداشت. سرش ناپدید شده بود، تیغ آن را بریده بود.

 

     پلیس اولی بدون اتلاف وقت، سطل را انداخته و پا به فرار گذاشته بود. دیگران او را دنبال کرده و تیرهایی به طرفش انداخته بودند که کت مخمل کبریتی‌اش را سوراخ کرده بود، اما موفق شده بود خود را پنهان کند و به نحوی به جاده اصلی برساند. در آنجا از خستگی از پا درآمده و غرقه به خون روی آسفالت جاده افتاده بود. اتومبیلی او را پیدا کرده و به بیمارستان برده بود و بدین طریق از مرگ نجات یافته بود. هم او اکنون چون جراحی محتویات جیب‌های راهزن را وارسی می‌کرد: یک کیف خیاطی چرمی، چرمی‌که به شیوه دهقانان دباغی شده و توسط خودش ساخته شده بود با سوزن و نخ درون آن، یک کیف پول که به همان طریق ساخته شده بود و چند اسکناسی در آن و یک کتاب فال، از آن نوع که دهقانان شماره‌های بلیطهای بخت آزمایی را از روی آن تعیین می‌کنند که با همان نوع چرم، جلد شده بود.

 

     به ساعات دیرگذر بی‌حوصلگی فکر کردم که راهزنان تنها در کوهها و جنگلها می‌گذرانند. ساعاتی که باران می‌بارد و مجبورند وقت را با ساختن کیف پول و کیف خیاطی و جلد کردن کتاب بگذرانند. قنداقه تفنگش را هم با حوصله تمام با تکه‌هایی از لاستیک کهنه پوشانده بود، تا هنگام تیراندازی شانه‌اش را نیازارد. کف کفش‌هایش را با همین دقت و کدبانویی پوشانده بود. علاوه بر این‌ها یک کتاب دعا، یک شمایل مذهبی، یک قطار فشنگ و یک قوطی پر از قرص سرفه مکیدنی بود که تنها یک دانه آن مصرف شده بود.

 

     هنگامی‌که پلیس‌ها از میان شاخه‌های به هم پیچیده زیتون از سراشیبی بالا می‌رفتند و دو جسد را به روی شانه‌شان می‌بردند، دهقانان با لباس محلی دو گروه را محاصره کرده و جسدها را کاملاً از چشم پنهان کرده بودند. آن‌ها هنوز فریاد نفرین می‌کشیدند و مشت‌های‌شان را در هوا تکان می‌دادند. پلیس‌ها با پالتوهای درازشان در دو گروه افسار اسب‌ها را گرفته بودند. آن زبان بسته‌ها از شنیدن بوی خون و مرگ به لرزیدن، سر تکان دادن، سرپا بلند شدن و شیهه کشیدن افتادند. مردها به زحمت آن‌ها را نگه می‌داشتند. پیش از سوار شدن، گردن اسبم را نوازش کردم و با آن حرف زدم تا آرامش کنم.

 

نوشته شده در دو شنبه 26 دی 1390برچسب:,ساعت 15:47 توسط reza tai| |

 


رو چارپايه نشست و گفت:

 

          ـ حالا ديگه اين سرهنگ پير لاف زنم، اون‌جا تو ويرجينيا ـ مث آقاي وينگليف که قلم پامو زير لگدش گرفت ـ به التماس و دعا افتاده. يه شب زانو زده بود و استغاثه مي‌کرد. سرهنگ پا به سن گذاشته بود و مي‌خواست پيش از به ته خط رسيدن و رفتن به سرزمين موعود، التماس دعاشو با خدا درميون بذاره. اون شب صداشو بلند کرد و گفت:«خدايا، کمکم کن که درست باشم، درست عمل کنم، راست بگم و پيش از اومدن به حضورت، درست بميرم. کمکم کن که با سياپوستا به سروساموني برسم. من تو تموم زندگي‌م از اونا نفرت داشته‌م. خدايا، اگه من تو بهشت نمي‌رم، مطمئنم که تو جهنم با اون‌همه سياپوست که اون پايين منتظر ديدن منن، نمي‌رم. شنيدم که شيطون هم‌دست سياپوستاست، اگه شيطون هم‌نشين سياپوستا باشه، اونم مي‌باس يه يانکي باشه، که ديگه از من محافظت نمي‌کنه. خدايا منو به سرزميني ببر که مجبور نباشم تو جهنمي‌ساکن باشم که پر از سياپوستاست! استدعا دارم، اين خواسته منو مستجاب فرما! خدا جواب داد:«سرهنگ کوشنبري، صداي درخواست تو شنيدم، ديگه چه تقاضايي داري؟»
سرهنگ لاف زن پير التماس و استغاثه شو دنبال کردو گفت:
          ـ خدا، خداي مهربون، خونوادة من خيلي فقيرتر از اون بوده يه لَلة سياپوست واسه هرکدوم از هشت بچة پدرم اجير کنه. من تو بچگي‌م بي لَله بودم. خدايا يه لَله تو بهشت به من عطا فرما! يه پيرزن سياپوستم واسه برق انداختن صندلاي طلايي و پاک کردن گرد و خاک بالام لازم دارم. خدايا، اگه تو بهشت سياپوستاي تحصيل کرده وجود دارن، جلو چشم من پيداشون نشه. تنها چيزي که من بيش‌تر از يه سياپوست تحصيل کرده از اون متنفرم، يه سياپوست دورگه ست. خدايا، اجازه نده نه با سياپوستاي نيويورک و نه با اونايي که با اتحاديه سياپوستا يا الينور روزولت دمخورن، تو بهشت هم‌صحبت باشم. منو به مراتع سياپوستا هدايت نکن! تو قادري تموم آدما رو به سفيدي برف بيافريني، منو از اختلاط با سياپوستا معاف کن! من هنوزم يه سياپوست آوازه خون مي‌شناسم که سفيد بود. چند شخصيت ديگه هم از اين قماش مي‌شناسم، که الان قصد ندارم وارد اين مقوله شم. واسه اين که يه مرد خدا اجازه نداره همه‌چي رو توضيح بده. ولي تو که به همه‌چي آگاه و بينايي، واسه چي يه سياپوست، يه چيز خاصه! خدايا منو ببخش مي‌خوام به خودم جرأت بدم و يه سوالي ازت بکنم: سياها رو واسه گرفتاري سفيد پوستا آفريدي؟ اونا رو اين‌جا رو زمين گذاشتي که مايه مصيبت و رنج غرب باشن؟ اتحاديه سياپوستا به محض گرفتن يه اينچ، يه راه‌آهن مي‌خوان. خط راه آهن رو که بهشون بدي، تموم راه‌آهن رو مي‌خوان. به زودي يه سفيد پوست، بدون اين‌که يه سياپوست پهلوش وايساده باشه، نمي‌تونه آواز بيا به سوي من مسيح رو بخونه. سياپوستا مي‌تونن تو آواز خوندن، ما رو از ميدون در ببرن. خدايا، من فکر مي‌کنم بد نباشه که دوباره مسيح رو به زمين بفرستي. الان وقت دوباره اومدنش رسيده. واسه اين که فکر مي‌کنم مسيح ندونه که تو اين دوره زمونه مدرن سياپوست چه مصيبتيه! اونا آفتن! با ما و کنار ما سوار قطار مي‌شن! تو اتوبوسا کنار ما مي‌شينن! بچه‌هاي کوچيک سياه شونو با بچه‌هاي سفيد ما راهي مدرسه مي‌کنن! حتي دارن زمزمه مي‌کنن که دوست ندارن ديگه تو زندون جداگانه نگهداري بشن! مي‌گن که زندون يه محل عموميه که ماليات‌شو اونام مي‌پردازن. خدايا، مالياتاي سياپوستا رو از مالياتاي سفيدپوستا، گوسفنداي سياپوستا رو از گوسفنداي سفيدپوستا و سربازاي سياپوستا رو از سربازاي سفيدپوستا، پيش از جنگ بعدي سوا کن! خدايا، پيش از اين که خيلي دير بشه، مسيح رو بفرست! خداي بزرگ، پروردگار مهربون، تنها پسر محبوب تو سوار ابراي آتيش‌زا کن و بفرست، تا اين دنياي کج و کوله رو دوباره به راه راست هدايت کنه و سياپوستا رو، پيش از اين که صداي طبل‌هاي خطر گوش فلک رو کر کنه، به جاي اولشون برگردونه! خدايا من خودم رو حاضر مي‌کنم که به پيشواز روز موعود برم. رداي سفيدمو مي‌پوشم و حاضر مي‌شم، که سوار ارابه شم. خوش ندارم سياپوستا رو ببينم که قطار شدن و دارن مي‌گن که ديوان عالي حکمي‌ صادر کرده که ارابة ملکوتم مختلط شده! اگه يه همچين خبري رو بشنوم، خداي من ترجيح مي‌دم همين‌جا رو زمين بمونم! واسه اين‌که تو اين‌جا دست کم فرماندار ارفابيوس هنوز طرفدار منه!

نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 17:26 توسط reza tai| |


 

یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود. در همان موقع یک قایق کوچک ماهی گیری رد شد که داخلش چند تا ماهی بود.

از ماهی گیر پرسید: چقدر طول کشید تا این چند تا ماهی رو گرفتی؟

ماهی گیر: مدت خیلی کم.

تاجر: پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد؟

ماهی گیر: چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام کافی است.

تاجر: اما بقیه وقتت رو چیکار می کنی
ماهی گیر: تا دیر وقت می خوابم. یه کم ماهی گیری میکنم. با بچه ها بازی میکنم بعد میرم
توی دهکده و با دوستان شروع می کنیم به گیتار زدن. خلاصه مشغولیم به این نوع زندگی.

تاجر: من تو هاروارد درس خوندم و می تونم کمکت کنم. تو باید بیشتر ماهی گیری کنی.
اون وقت می تونی با پولش قایق بزرگتری بخری و با در آمد اون چند تا قایق دیگر هم بعدا اضافه می کنی. اون وقت یک عالمه قایق برای ماهی گیری داری.

ماهی گیر: خوب بعدش چی؟

تاجر: به جای اینکه ماهی ها رو به واسطه بفروشی اونا رو مستقیما به مشتری ها میدی و برای خودت کار و بار درست می کنی ، بعدش کارخونه راه می اندازی و به تولیداتش نظارت میکنی... این دهکده کوچک رو هم ترک می کنی و می روی مکزیکو سیتی
بعد از اون هم لوس آنجلس و از اونجا هم نیویورک... اونجاست که دست به کارهای مهم تری می زنی...

ماهی گیر: این کار چقدر طول می کشه؟

تاجر: پانزده تا بیست سال

ماهی گیر: اما بعدش چی آقا؟

تاجر: بهترین قسمت همینه، در یک موقعیت مناسب که گیر اومد میری و سهام شرکت رو به قیمت خیلی بالا می فروشی، این کار میلیون ها دلار برای عایدی داره.

ماهی گیر: میلیون ها
دلار، خوب بعدش چی؟

تاجر: اون وقت باز نشسته می شی، می ری یه دهکده ساحلی کوچیک، جایی که می تونی تا دیر وقت بخوابی، یه کم ماهی گیری کنی، با بچه هات بازی کنی، بری دهکده و تا دیر وقت با دوستات گیتار بزنی و خوش بگذرونی.



نوشته شده در یک شنبه 25 دی 1390برچسب:,ساعت 17:11 توسط reza tai| |


Power By: LoxBlog.Com